دلم میخواهد از این صندلیهای گهوارهای داشته باشم، که مثل امشبی که نمِ باران سحر هنوز در هوا جان را نوازش میدهد، کنج تِراسِ نقلیِ رو به گلدستههای مسجد بنشینم؛ همان دلخوشی همیشگیِ تنهایی را سَر بکشم، بله قهوهی تلخ را میگویم، و با یک دمِ عمیق، بوی روحبخشِ باران، تلخیِ قهوه و خنکای پاییز را برسانم به تکتکِ سلولهایِ وجودم. و در بازدمی طولانی هرچه ناخوشی و دلتنگی و غمبادهای بیخود است را بریزم بیرون.
اصلا دنیا با همین دلخوشیهای کوچک و دمِ دستی قابل تحمل میشود.
همینقدر ساده میتوان دلِ تکهتکه شده را تسلّی داد و همینقدر ساده میتوان امیدوارانه دوباره زندگی را از سر گرفت.
قهوه تلخ

دیدگاهتان را بنویسید