نشستم روی مبلِ کنار پنجره، و صدای چند گنجشک از حیاط خانهی کناری به گوشم میرسد، این موقع صبح، صدایشان حس زندگی میدهد. همیشه به گنجشکها حسودیام شده، چون راحت میتوانند هرجا که میخواهند بال بزنند، بپرند، با آن جیکجیک منحصربهفردشان!
گنجشک ها مرا با خودشان میبرند به سالهای دور، آن موقع که ۱۰,۱۲ ساله بودم، حیاط خانهی نهنه جان، روی درخت عنابی که دائم از آن بالا میرفتم و خودم را بین شاخههایش جامیکردم. انگار لانهام آنجا بود، از بین شاخهها گنجشکها را بیشتر میدیدم. یا چندسال بعدش، گنجشکهایی که شلمچه دیدم، وسط جمعیت، تویحسینیه، گنجشکها چقدر مرا دنبال خود کشاندند، یا چند سال بعدترش، گنجشکهای جمکران، آه، جمکران.. صبح زود که میرفتم، دسته جمعی انگار منتظرم بودند، روی فرشهای فیروزهای مسجد دنبالشان میکردم تا عکس بگیرم ازشان، مگر میگذاشتند؟!
و چقدر در تنهایی خودم میخندیدم با آنها، لبخندشان یادم هست..
آه، من چقدر همیشه تنها بودم..
آه، من چقدر این روزها دلتنگم…
آه، امان از تبعید شدن، امان!

دیدگاهتان را بنویسید