تا جایی که خاطرم قد میدهد، از همان موقعها که دست چپ و راستم را شناختم، بازی نور و سایه ها را دوست داشتم. نمیدانم دقیقا چندسالم بود، ولی زمانی میان تاریکی، تنها دلخوشی و شیطنتم چراغ قوهی سبزکوچکی بود که میگذاشتم زیر بالشت و تا برقها خاموش میشد دلم میکِشید به سایه بازی.
با انگشت های دست و پا هر شکلکی که میشد توی نور، روی دیوارِ تاریک تصویر میکردم.
و ریز ریز، زیر پتو میخندیدم؛
و نمیدانستم داستان دنیا همین است؛ در تاریکیِ لحظهها، باید چراغی داشت که با آن تصویری ساخت به قاعده خنده دار، تا تلخی و سیاهی شب، وسط شیطنت و بازی شبها صبح شود..
من چقدر دلتنگِ آن چراغ قوهی سبزِ کوچکم الآن 💔

دیدگاهتان را بنویسید