داشتم غرق میشدم، هی موج روی موج، تا سرم از زیر آب بیرون میآمد و میخواستم نفسی بکشم، باز موج بعدی دستش را میگذاشت روی سرم و فشارم میداد به قعر آب…
سرگردان بودم و نفسم، نفس های آخرش را میکشید که ناگهان حضور کسی را در آن دوروبرها احساس کردم که از آرامشش چشم هایم بسته شد…
حالا پایم به ساحل رسیده است و لبخند میزنم؛ من دوباره زنده ام…
آرامش

دیدگاهتان را بنویسید