انگشتان پایم را حس نمیکردم؛
کفشهایم از گوشه باز شده بود کمی و من فکر نمیکردم صبح که بیدار شوم، این همه برف روی زمین باشد و مجبور باشم برای رفتن به مدرسه همان کفشها را بپوشم و در راه مچ پایم پیچبخورد و جوری زمین بخورم که کفشم دهان باز کند و من همانطور روی برف و سرمای استخوان سوز تا مدرسه بروم!
فاصلهی خانه تا مدرسه نیم ساعتی بود و من هر روز پیاده میرفتم و برمیگشتم. حالا که درد میپیچید دور مچ پایم، حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا خودم را کشاندم تا مدرسه!
تنها بودم؛ کلاس دوم راهنمایی بودم. همین کلاس هفتم الآنی ها؛ وسط راه سرما از گوشهی پارهی کفش، نشسته بود در جانم و تمام دندانهایم بهم میخورد، ولی به روی خودم نمیآوردم، هی انگشتهایم را «ها» میکردم ولی فایدهای نداشت، فکّم بهم میخورد… تا رسیدم مدرسه. بوی بخاری نفتی گوشهی کلاس حتی خوشحالم کرد. به سرعت خودم را چسباندم به بخاری، ولی پاهایم گرم نمیشد.
سرما رفته بود به جانم. بد هم رفته بود!
هیچ کس هم حواسش به من نبود، کِز کردم کنار بخاری، کفش هایم را درآوردم و کف پاهایم را با همان جوراب خیس و یخ زده چسباندم به بخاری، صدای جِلز و ولز بلند شد، کمی که گذشت و تازه پاهایم حسگرفته بود، چشمتان روز بد نبیند، متوجه شدم جورابم سوراخ شده و پاشنهی پایم چسبیده بود به بخاری و من وقتی متوجه شدم که یک تاول نگاهم میکرد!
از همان موقعها عادت داشتم، برای هیچ کس نگفتم آن روز چه اتفاقاتی افتاد، حتی برای بچههای کلاس! حتی وقتی رسیدم خانه، به هیچ کس نگفتم که من در راه برگشت از مدرسه چقدر درد کشیدم، فقط عصر کفش نوخریدم! الان همان حال و هوا را دارم. همانقدر تنها، همانقدر پر درد، همانقدر حس سکوت!
حس سکوت!

دیدگاهتان را بنویسید