تَوَکَّلْتُ …

Ehsan نیم‌رخ

·

·

رفتم مغازه‌ی خشکبار اینا،
یه مثقال زعفرون و یه نَمه تخمه و یُخده پفک خریدم. قیمتها رو هم پرسیدم، توی ذهنم حساب که کردم، به خودم اطمینان دادم که توی کارتم این مبلغ هست.
رو به صاب مغازه گفتم: چقدر تقدیم کنم؟!
گفت: یک میلیون و فلان!
دست‌پاچه گفتم زعفرون چقدر شد مگه؟!
تا نیشخندش رو دیدم؛ منم خندیدم، فهمیدم ایستگاهم رو گرفته.
گفت: ری‌اکشنتون رو بهتر کنید!
باز هم لبخند زدم…
بهم ریختم در لحظه، با خودم گفتم تو نمیدونی که گاهی آدم‌ها باید قدّ دوزار بیشتر توی مغزشون چرتکه بندازن که با کدوم کارت جورش کنن یا اصلا جنس‌ها رو بخرن یا نه :)))
حقیقتش آره، اول از کارش دلگیر شدم ولی بعدش دیدم عجب درسی شد برام!
نشستم تو ماشین، و تمام مسیر به این فکر میکردم که چرا به انتخابم و مبلغی که توی ذهنم حسابش کردم، شک کردم؟!
همونقدر که اون با اطمینان شوخی کرد، من باید با اطمینان کارت میکشیدم.
دیدم چقدر به خودم ظلم میکنم، اینقدری که ذهنم درگیر حاشیه‌ها میشه! و وسط متن زندگی به داشته‌هام و حساب کتابی که روش کردم شک میکنم!
و هرچی بیشتر فکر میکنم، به خودم نهیب میزنم که آفاق، توَکُّلت؛!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *